آهای دنیا

آهــــای دنیا سِــــزار چَشم بسته !


ســـوارِ آهنین بر قــــــــلب خسته !


یـــکی با تو چنین میکرد , خوش بود


نـــــدیدی , کشتیم در گِل نشسته !


روح پدر

‎‏
رها شد دستش از دامان کودک

نگاهش خیره در چشمان کودک

تنش با غصّه ها یخ زد،پدر رفت

و روحش فکر آب و نان کودک

 

سرنوشت نوشته شده

♠ ♠ ♠ خدایا سرنوشتم را نوشتی


جهنم یا بهشتم را نوشتی


♠ ♠ ♠ گلایه از من و کارم چه داری؟


خودت زیبا و زشتم را نوشتی

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

به دریا می زدم در باد و آتش خانه می کردم


چه می شد آه ای موسای من، من هم شبان بودم

تمام روز و شب زلف خدا را شانه می کردم


نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم

اگر می شد همه محراب را میخانه می کردم


اگر می شد به افسانه شبی رنگ حقیقت زد

حقیقت را اگر می شد شبی افسانه می کردم


چه مستی ها که هر شب در سر شوریده می افتاد

چه بازی ها که هر شب با دل دیوانه می کردم


یقین دارم سرانجام من از این خوبتر می شد

اگر از مرگ هم چون زندگی پروا نمی کردم


سرم را مثل سیبی سرخ صبحی چیده بودم کاش

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم 


علیرضا قزوه
 

مرگ انسانیت

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم

-صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی -

زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرده بود
گرچه آدم زنده بود !

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند.
ازهمان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند.
آدمیت مرده بود !
بعد ، دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب ،
گشت وگشت .
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت .
ای دریغا ،
آدمیت برنگشت!
قرن ما،
روزگار مرگ انسانیت است!
سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی ست،صحبت از آزادگی ، پاکی ، مروت ، ابلهی است!
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست!
قرن موسی چومبه هاست![1]
روزگار مرگ انسانیت است
من که ازپژمردن یک شاخه ی گل ،
ازنگاه ساکت یک کودک بیمار ،
از فغان یک قناری در قفس ،
از غم یک مرد در زنجیر،
_حتی قاتلی بر دار _
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
واندرین ایام، زهرم در پیاله ،اشک و خونم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست ،
وای! جنگل را بیابان می کنند!
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند!
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند!
صحبت از پژمردن یک برگ نیست .
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست .
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست .
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست!
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبتها صبور،
صحبت از مرگ محبت ،مرگ عشق،
گفتگو از مرگ انسانیت است!

----------------------------------------

1-موسی چومبه : توطئه گر حوادث کنگو و بانی مرگ پاتریس لومومبا-سمبل آزادی ملل آفریقا-

نمی دانم!

راز این پنجره در چیست نمی دانم 
مالک فقر وغنا کیست نمی دانم 
من جا مانده در این کلبه متروک وخراب
ای خدا معنی این عدل شمانیست ؟نمی دانم!

تو

 

تو رویای مرا در خاک کردی
دل بی کینه ام را چاک کردی

درون چشم هایت زیر ِ باران
نوشتم تو، مرا تو پاک کردی

خدایا

خدایا...

نسل من

این همه سکوت تو را

نمــــــی بخشـــــد ...!!!

 

سندی

نیویورک بعد از طوفان سندی

چه لک لک ها که از تالات رفتند

خمار و خسته و بی تاب رفتند
کمر بشکسته تا گرداب رفتند

ز ِ ترس اعتیاد ِ بنگ و شیشه
چه لک لک ها که از تالات رفتند

 

پیشی ملوس

ساعت عاشقی

هرگز به دست اش ساعت نمی بست

روزی از او پرسیدم

پس چگونه است


که همیشه سر ساعت به وعده می آیی؟

گفت:

ساعت را از خورشید می پرسم

پرسیدم

روزهای بارانی چطور؟

گفت:

روزهای بارانی

همه‌ی ساعت ها ساعت عشق است!

راست می گفت

یادم آمد که روزهای بارانی

او همیشه خیس بود...!!!

لک لک ها

شهان،بی ســـرزمین بر آب رفتند

شـــبانِ عاشــــقی با خواب رفتند

زمین خالی شد از هر برکه ای، تر

"چه لک لک ها که از تالاب رفتند"

عندلیب کاشی :

از گلشن وصالت یک گل نچیدم اما...

صد نیش خار خوردم از دست باغبانت !!!

شراب ؟؟!!

پریچهر

پلنگ ِ سرزمین ِ مادری باش

غزلبانوی ِ قصر ِ دلبری باش

پس از اینها خودت بر تخت بنشین

                                       پریچهر ِ هزار و یک پری باش

 


شرط حکمت

دلیل راز خلقت را نفهمید !

چرا ی مرگ و علت را نفهمید !

کتاب آفرینش را ورق زد ...


   خدا و شرطِ حکمت را نفهمید !

عشق محال

روزگارت باد شیرین شاد باش

دست کم یک شب توهم فرهاد باش

وای رسم شهرتان بیداد بود

شهرتان ازخون ما اباد بود

از درودیوارتان خون میچکید

خون من فرهادومجنون میچکید      

خسته ام از قصه های شومتان

خسته از همدردی مصنوعیتان

بانو

 

دلم را عشـــــق ، نخ نخ کرد بانو !

اسیـــــــــــــر دست برزخ کرد بانو !

حواست پیش یاد کیست امشب؟


                                                دوباره چایی ات یـــــــــخ کرد بانو !

شود با واژه ای یا با نگاهی
شبیه سایه ای یا راه راهی
به سر حد جنون چون پیچک مست
به زنجیرم کشانی گاه گاهی